شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید برف های کف پیاده رو کمتر ازارش بدهد. صورتشرا چسبانده بود به شیشه
سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد. و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد به داخل فروشگاه رفت چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون امد : اهای اقا پسر ، پسرک برگشت و به سمت خانم رفت چشمانش برق می زد وقتی ان خانم کفش هارا به او داد پسرک با چشم های خوش حالش و با صدای لرزان پرسید شما خدا هستید ؟؟؟
نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم. اهان می دانستم که با خدا نسبتی دارید
- ۹۴/۰۵/۱۱
لایک