وبلاگ شخصی جواد خانابادی

  • ۰
  • ۰

یک داستان کوتاه

شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید برف های کف پیاده رو کمتر ازارش بدهد. صورتشرا چسبانده بود به شیشه  

سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد . 

  خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد. و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد به داخل فروشگاه رفت چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون امد : اهای اقا پسر ، پسرک برگشت و به سمت خانم رفت چشمانش برق می زد وقتی ان خانم کفش هارا به او داد پسرک با چشم های خوش حالش و با صدای لرزان پرسید شما خدا هستید ؟؟؟ 

نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم. اهان می دانستم که با خدا نسبتی دارید 

  • ۹۴/۰۵/۱۱
  • جواد خانابادی

نظرات (۲)

  • خانومی مهربون
  • لایک

    زیبا بود.
    به امید همیشه بودن با خدا

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی